زندگیم پر از معجزه بوده؛ معجزاتی که شاید خیلی‌ها تو عمرشون به صورت محدودی تجربه کنن. ولی زندگی من روی همین‌ها پیش رفته. می‌خوام با معجزات زندگیم براتون شوآف کنم؛ طولانی میشه اما. حوصله نوشتن ندارم. فقط خواستم بگم چقدر ناشکرم.

داستان تحولم رو که شاید خونده باشید؛ ماجرای دانشگاه؛ سربازیم و امروز هم کار و استخدام.

بقیه مدت‌ها پی کار بودن؛ ولی این بار کار پی من دوید. همه مدت‌ها از بیکاری بعد از سربازی رنج می‌برن و من سریع استخدام شدم. 

زندگیم شبیه زندگی مردم بنی‌اسرائیله. چرا؟ چون اونها هم تو هتل زندگی میکردن؛ هتلی از معجزات الهی. آقا یکم بهشون سخت می‌گذشت انواع و اقسام معجزات الهی نازل میشد. حواریون یه بار درخواست معجزه کردند خدا گفت باشه نازل می‌کنم ولی یکی‌تون بهش کافر بشه خار و خاشاک براش نمی‌گذارم. ولی این بنی‌اسرائیلی‌ها فرت و فرت معجزه طلب می‌کردن و عجیب هم این بود که خدا قبول می‌کرد. 

حالا منِ فلان‌فلان‌شده هر بار معجزه خواستم خدا نازل کرد. ولی اینقدر نادان و ناشکرم که دیشب به یک بزرگواری گفتم این شغل رو دوست ندارم. در حالیکه همه شرایط برای پپیشرفتم مهیاست. یکم عقل خدا نداده‌ها. یکم معرفت. یکم شعور.!

خدایا فقط یک کلمه

ببخشید؛ بی‌جا کردم؛ غلط کردم.

خدایا.

شکرت. خیلی خدایی؛ خیلی ماهی؛ خیلی بامعرفتی.

خدایا

زن میخوام:)))


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها